ღ♥ღ تنهایی ღ♥ღ

زندانی بی گناه

 

ای خدای بزرگ چرا با من چنین کردی؟ مگر من چه بدی در حق تو کرده بودم؟ خدای عزیزم این زندان تنگ و تاریک حق من نیست کاش می دانستم که به چه گناهی حبس شده ام. من در اینجا در غم و غصه و دلتنگی خواهم مرد. آخر چگونه می توانم در فراغ دوستانم باشم. در اینجا بودن برایم دردناک است. من حتی اجازه ی خروج را هم ندارم از دیدن نور محرومم کرده اند. من ضعیف تر از آن هستم که بتوانم این درد و رنج ها را تحمل کنم. اینجا خیلی سوت و کور است و این سکوت لرزه بر اندامم می اندازد. ای خدای مهربان به گمانم دیگر دوستانم در اتاق های دیگر به سر می برند ولی ای کاش برای من هم یک هم اتاقی قرار می دادی. تنهایی آزارم می دهد. من که خود را اسیری بیش نمی دانم اما دیگران اسمش را یک مسافرت طولانی مدت می گذارند. نمی دانم از کی این اسارت به ظاهر مسافرت آغاز شده است اما امیدوارم که هرچه زودتر به پایان برسد و من به دوستانم بپیوندم.

 

حس میکنم در همین حوالی خانه ای باشد. خانه ی یک زن و مرد جوان، این را از صدایشان تشخیص میدهم. زن جوان از نوعی بیماری رنج می برد و مرتب اه و ناله می کند. وقتی متوجه اشک ریختنش می شوم آرام به پایش اشک می ریزم، صدای مرد جوان نیز کم و بیش می آید که همسرش را دلداری می دهد انگار به بدست آوردن چیزی امیدوارش میکند. دیگر به این همسایه های پر سر و صدا عادت کرده بودم، با آنها می خندیدم و از شادیشان خوشحال می شدم به هنگام دردها و نارحتی ها آرام بپایشان می گرستیم بی آنکه متوجه باشند و از این بابت از من تشکر کنند. .چند ماهی از آغاز این اسارت می گذرد دیگر خسته شدم و جانم به لبم رسیده است . فضا واقعا کوچک شده. نه دیگر نمی توانم طاقت بیاورم با تمام توانم به در و دیوار زندان می کوباندم. ساعتی گذشت، آری اسارت به پایان رسید! به محض خروجم مرا با جفت پاهایم گرفتند و سه بار به کمرم زدند و آن لحظه بود که بغضم ترکید و شروع به گریه کردن کردم وقتی فهمیدم که به کجا آمده ام اشک هایم سرازیر شد و خواستار باز گرداندنم به همان زندان شدم اما آنها گریه ام را دلیل بر گرسنگی ام میدانستند، با این همه ناراحتی مشتاق دیدا آن همسایه ی بیمار بودم. صدایی به گوشم رسید برایم آشنا بود. آری او همان مرد همسایه بود با شادی خاصی مرا به اغوش کشاند! پیشانی ام رو بوسید و مرا عزیز بابا خطاب کرد. یعنی او پدر من است؟

 

همان مرد زحمت کش و مهربانی که قرار است از من محافظت کند و خدا بارها دیدار او را به من وعده داده بود؟ چشمانم به سختی باز می شدند اما نهایت سعی خود را کردم تا صورت مهربانش را که مرتب با من حرف میزد ببینم. .وارد اتاق دیگری شدیم. صدای آن زن جوان به گوشم رسید اما دیگر در صدایش لرزشی نبود. مرا در آغوش او گذاشتند برای لحظه ای احساس آرامش کردم صدای قلبی را شنیدم که ماه ها همچون لالایی برایم نواخته می شد و بویی را استشمام کردم که به آن وابسته شده بودم باید مادرم باشد همان عاشق دلسوز. مادر مرا با صفات قشنگ زمینی صدا می زد و من نسبت به این نام ها حس عجیبی داشتم. چراکه تا قبل از این مسافرت مرا فرشته کوچولو صدا میکردند. نمیدانم دیگر چه گذشت، به کجا رفتیم و این آدم های کوتاه و بلندی که این چنین با اشتیاق مرا می نگریستند که بودند اما این را به خوبی در خاطر دارم که پیرمردی مرا در آغوش گرفت و اذان را در گوشهایم تلاوت کرد. اسمی برایم انتخاب و چندین بار در گوشم زمزمه کردند. انتظار شنیدن نام فرشته را داشتم اما آیا بنا به علاقه ی مادرم مرا بهار نامیدند؟!

 

نویسنده: saeed ׀ تاریخ: شنبه 12 مرداد 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

صفحه قبل 1 صفحه بعد

درباره وبلاگ

در این شهر صدای پای مردمی است که همچنان که تو را میبوسند طناب دار تو را میبافند مردمی که صادقانه دروغ میگویند و خالصانه به تو خیانت می کنند ! در این شهر هر چه تنها تر باشی پیروزتری!!


لینک دوستان

لینکهای روزانه

جستجوی مطالب

طراح قالب

CopyRight| 2009 , agasaeed.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.COM